وجود مامان و باباوجود مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

بودن یا نبودن!

سلام نور دیده ی مامان! شیرینم این روزا یه بازی جدیدی تو خونه می کنی به نام: نییییس بازی! روال این بازی هم اینطوریه که بدون اینکه من و یا باباجون به شما بگیم یهو و بی خبر می ری پشت پرده و یا پشت مبل و یا سبد اسباب بازیهاتو خالی می کنی و می ری توش می شینی و درش رو هم می بندی و می گی: نیییییس یعنی با من نیست بازی کنید! مامان هم شروع می کنه مثلاً به دنبال شما گشتن و دائم می گه: پسرم نیست. پسرم کجاست؟ پسرم؟ و ... و شما ذوق زده و خندان از پشت پرده و یا مبل و یا از داخل سبد می پری بیرون و می گی: ایناهاش !!! قربونت بره مامان که اینقدر دنیای شما نی نی ها شیرین و پاک و قشنگه.         ...
29 خرداد 1392

حیف و صد حیف

سلام شیرینتر از جانم! پسرم! مامان داره کمی با ناراحتی و استرس این پست رو می ذاره، بذار همه چی رو واست بنویسم: از 14 فروردین سال 91 که در مهد ثبت نامت کردم، مربی مقطع شیرخوار خانمی به اسم سولماز جون بود،  این خانم ظاهری آروم  داشت و تا حدودی هم کم حرف. تا روز شنبه 4 خرداد امسال (سال 92) که همچنان مربی ات بود. سولماز جون چقدر مهربون بود و مسوولیت پذیر و حساس و تمیز و ... که هر چی بگم کم گفتم یعنی طوری بود وقتی وجود نازنینت رو بهش می سپردم خیالم راحت بود و با آرامش به اداره می رفتم. ولی یکدفعه دیگه نیومد مهد. هرچی از مسوول مهد می پرسیدم چرا نمی آد؟ جواب می داد که بی خبر نیومده و تلفن هاش رو هم جواب نمی ده مشکل خ...
20 خرداد 1392

عکس عکس بازم عکس

سلام نازدونه مامان! امروز می خوام کلی عکس بذارم تو وبلاکت، عکس های قدیمی و جدید. این چند تا عکس جدیدن و دارن علاقه شما رو به توپ نشون می دن! وقتی توپ می بینی دیگه هوش از سرت می پره، هرچی صدات کردم یه نگاه به مامان نکردی گلم!         این عکس های پایین هم مربوط به شمال رفتنمونه که شما خیلی کوچولو بودی تقریباً 7-8 ماهه.       این آقا هم دایی کوچکیه ی بابا جونه و اینجا هم پشت ویلای دایی بزرگه بابا جونه تو ماسال.     اینجا رامسره و شما اینقدر هیجان زده ای از دیدن این همه سرسبزی و نم نم ریز بارون!         اینجا روزهای ...
5 خرداد 1392
1